'گرامیداشت هفته حجاب و عفاف
بسم الله*
با هم وارد مغازه می شویم:من و تو و دوستت!
قفسه ی آل استارها آنقدر جذاب است که قدرت فکرکردن در مورد مدلهایِ دیگر را از ما می گیرد…
به سمتِ قفسه می رویم …
سبزِ چمنی را با ذوق به دوستت نشان می دهی و می گویی:وای مهلا!همونه که می خواستم!
ببین چقدر به مانتوم میاد؟!
و ناخودآگاه چشمانِ پسرکِ کفش فروش همراه چشمانِ منو سایر مشتریانِ مغازه از شال زردرنگت تا رویِ تونیک سبزِ تو می لغزد و تو هیچ بفکر چشمان پسرک نیستی که همراهِ تونیکت،چسبیده به اندامت و کنده نمی شود!
مهلا (ایولی) می گوید و دست می برد رویِ صورتی ترینشان که حسابی دلِ مرا برده!
شیطنت آمیز به تو می گوید:نمیشه با تاب دامن سرخابی،آل استار صورتی پوشید؟!
و چقدر مستانه خنده ی تان به هوا می رود !
سرم را که بر می گردانم انگار شهر فرنگ را گذاشته اند مقابلم . . .
آبی ، نارنجی ، زرد ، صورتی ، بنفش . . .
چقدر دوستشان دارم اما - حجابم - را بیشتر! . . . زود از ذهنم بیرونشان می کنم . . . سریع مشکی ترینشان را بر می دارم . . . پسرک طعنه آمیز می گوید:خوبه!به چادرت میاد . . . !
پول کفش ها را روی میز می گذارم و خودم را لا به لایِ این آدمهایِ رنگارنگ گم می کنم . . .
تو می مانی و چشمانِ چسبیده ی پسرک که شبیه ایستادن بر سُرسُره ای مدام از بالا تا پایین بدنت لیز می خورد!
چادرم را به آغوش می گیرم . . .
خدایا شکرت که او نمی گذارد نگاهِ حرامی بر من بلغزد!